سینهی من چاه بابل است، و در ظلمت این چاه وسط سینهی من، دو فرشتهی راندهشده از عرش ملکوت با خاطرهی دوردست معصومیتی فراموش شده، واژگونه آویزان شدهاند و مویه میکنند و صدای شیونشان لحظهای مرا آسوده رها نمیکند. مینویسم تا شاید آرام گردند.
بعد از مرگ پدربزرگم یه نفر آدم نیازمند چندوقت یک بار سراغ پدرم میرفت و از خوابی میگفت که شب گذشته دیده و در خوابش پدربزرگم در باغی سرسبز و خرم بوده و به او گفته برو سلام منو به پسرم برسون و پدرم هر دفعه کمکی به این مرد میکرد. پولی میداد و میگفت خوشحالم کردی خدا رفتگان تو را هم بیامرزه اینو بگیر برای پدر من هم یه فاتحه بخون. یکی از روزها که رفته بودم به کارگاه پدرم برای کاری و پدرم هم بیرون بود، اونجا منتظرش نشسته بودم برگرده مرد بینوا اومد و چون پدر نبود شروع کرد از خوابش برای من تعریف کرد. و گفت دیشب بابابزرگت رو توی یک باغ گلابی دیدم که یک گلابی از درخت چید و به من داد و گفت سلام منو به بچههام برسون. منم به شوخی گفتم داییجان دفعه بعد که بابابزرگم اومد به خوابت لطفا ازش بپرس سند و بنچاق آن باغ گلابی کجاست؟ بچههاش بقیه املاکش رو تقسیم کردند و فروختند و خوردند و تموم شده، خبری از اون باغ نداشتند، ازش بپرس و اومدنی به بابام بگو تا اونو هم یه کاریش بکنند. فعلا که بابا اینجا نیست. مرد بیچاره رفت که رفت و برنگشت. و بلاخره ما نتوانستیم بفهمیم اون ملک باغ کجا بوده و سندش کجاست. (ایموجی: تخمسگبازی) #خاطره
مرد مینیاتور در حالی که التماس در چشمانش موج میزند، به دامن زن مینیاتور آویخته و جام شرابی به سویش گرفته است و زن از کمر در خلاف جهت مرد چرخیده و نگاهش را تا حد ممکن از او دور ساخته است. اما به رغم همهی اینها پیداست که میلی پنهان در زیر پوستش در حال فوران است. این میل پنهان همچنین از نگاهی که از گوشهی چشم به مرد مینیاتوری میکند، قابل تشخیص است. به نظر میرسد که زن مینیاتوری سالها منتظر این لحظه بوده و حالا که پس از سالها مجال عشوهگری یافته، به رغم گونههای به سرخی نشستهاش، سعی دارد خونسرد و بیتفاوت جلوه کند. مرد مینیاتوری البته در قید این حرفها نیست و با موهای ریخته بر پیشانی و با نگاهی خیره به زن مینگرد. مرد مینیاتوری تنها در فکر وصال معشوق است و هیچ ابایی ندارد از اینکه قیافهاش مانند آدمهای احمق در تاریخ ثبت شود.
دیوان حافظ صفحهی ۲۳ تصحیح دکتر قاسم غنی و علامه قزوینی، چاپ بیست و سوم
داستان کوتاه، بهشکل و الگوی امروزی در قرن نوزدهم ظهور کرد. اولین بار ادگارآلنپو در سال ۱۸۴۲ داستان کوتاه را تعریف کرد و اصول انتقادی و فنی خاصی را ارائه داد که تفاوت میان شکلهای کوتاه و بلند داستاننویسی را مشخص میکرد. اما برخلاف اصولی که پو ارائه داده بود، داستانهای کوتاهی که در قرن نوزدهم نوشته میشد، فاقد ساختمان حسابشده و محکم بود و به آنها قصه، طرح، لطیفه و حتی مقاله میگفتند. ارائه تعریفی جامع و مانع از داستان کوتاه که در برگیرندهی انواع داستانهای کوتاه، باشد، کار چندان سادهای نیست و شاید محال باشد. در طی یک قرن و نیم که از طلوع داستان کوتاه میگذرد، این نوع اثر ادبی در بیشتر کشورهای جهان، مقام و مرتبهای والا برای خود دستوپا کرده است. با گذشت زمان انواع گوناگونی از داستانهای کوتاه بهوجود آمده است و داستان کوتاه، تنوع و تکامل بسیاری یافته و بههمین دلیل تعریفهای معمولی و قدیمی، به اصطلاح تعریفهای سنگ شده، قابلیت انعطاف و جامعیت خود را از دست داده است، چه دنیا و هرچه مربوط به آن است و جامعه انسانی، پویا(دینامیک) است و نمیتوان ایستا(استاتیک) را بر آنها حاکم کرد. اولینبار ادگار آلنپو در انتقادی که بر مجموعه داستانهای قصههای بازگو شده اثر ناتانیل هاثورن (نویسندهی آمریکایی، ۱۸۶۴-۱۸۰۴) نوشت، داستان کوتاه را چنین تعریف کرد: نویسنده باید بکوشد تا خواننده را تحت اثر واحدی که اثرات دیگر مادون آن باشد، قرار دهد و چنین اثری را تنها داستانی میتواند داشته باشد که خواننده در یک نشست که از دو ساعت تجاوز نکند، تمام آن را بخواند. در فرهنگ وبستر برای داستان کوتاه تعریفی آمده است که بهنسبت از تعریفهای دیگر کاملتر است و بر اغلب داستانهای کوتاهی که امروز نوشته می شود، قابل تطبیق است: داستان کوتاه، روایت بهنسبت کوتاه خلاقهای است که نوعاً سر و کارش با گروهی محدود از شخصیتهاست که در عمل منفردی شرکت دارند و غالباً با مدد گرفتن از وحدت تأثیر بیشتر بر آفرینش حالوهوا تمرکز مییابد تا داستانگویی. بعد از انتشار بعضی از داستانهای کوتاه «بورخس» مثل «درونمایهی خائن و قهرمان» که در آن دو عمل داستانی وجود داشت، فرهنگ و بستر تعریف خود را مؤجزتر و عامتر کرد و بهاینصورت درآورد: «داستان کوتاه، روایت خلاقانهای به نثر است که با چند شخصیت سر و کار دارد و با مدد گرفتن از وحدت تأثیر، بیشتر بر آفرینش حالوهوا تمرکز مییابد تا پیرنگ.» همانطور که میبینیم «عمل مفرد» در آن حذف شده است و بهجای داستان گویی پیرنگ نشسته است، یعنی خصوصیت روحی و خُلفی در داستانهای امروزی بیشتر از حادثهپردازی و داستانگویی مورد نظر است. از آنجا که داستان کوتاه اغلب آنات و تغییرات مداوم زندگی فردی و اجتماعی را روایت می کند، طبعاً برای بیان این تغییرات به قالبهای متنوعی نیازمند است. از اینرو داستان کوتاه، پیوسته محمل تجربههای تازه است و انواع گوناگون و رنگارنگی از آن آفریده شده و میشود و نویسندگان بزرگ و ونابغهای هر کدام نوع تازهای از آن را بهنام خود ثبت کردهاند. برجستهترین این نویسندگان عبارتند از ادگار آلنپو(نویسنده و شاعر آمریکایی، ۱۸۰۹-۱۸۴۹)، گوگول(نویسندهی روسی، ۱۸۰۹-۱۸۵۲)،(گی دوموپاسان نویسندهی فرانسوی، ۱۸۵۰-۱۸۹۳)، آنتون چخوف(نویسندهی روسی، ۱۸۶۲-۱۹۰۴)، اُ.هنری یا ویلیام سیدنی پورتر(نویسندهی آمریکایی، ۱۸۶۲-۱۹۱۰)، فرانتس کافکا(نویسندهی چک،۱۸۸۳-۱۹۲۴)، جیمز جویس(نویسندهی ایرلندی، ۱۸۸۲-۱۹۴۲). رینگ لاردنر (نویسندهی آمریکایی، ۱۸۵۵-۱۹۳۳) و ارنست همینگوی(نویسندهی آمریکایی، ۱۸۹۹-۱۹۶۱)، خورفه لوئیس بورخس(نویسندهی آرژانتینی، ۱۸۹۹-۱۹۸۶).
انواع داستان کوتاه
خصوصیات انواع مهم داستان کوتاه از بدو پیدایش تاکنون به اجمال چنین است: داستانهایی که حادثهپردازانه است و گاهی پایان شگفتانگیزی دارد و لطیفهوار است و از آنها بهعنوان داستانهای پیرنگی یا داستان لطیفهوار یاد میکنند. مثل داستان کوتاه «گردن بند» نوشتهی گی دوموپاسان و داستان کوتاه «عروسک پشت پرده» از هدایت؛ همچنین داستان کوتاه «هدیهی مغان» یا «هدیهی کریسمس» اثر اُ.هنری و داستانهای کوتاه دیگر این نویسنده و نیز داستان کوتاه «کباب غاز» نوشتهی محمدعلی جمالزاده. داستانهایی که برشی از زندگی است و لحظهها و وضعیتها و موقعیتهای نمونهای شخصیت داستان را تصور میکند، بهطوری که خواننده به خصلت و کیفیت زندگی نوعی این شخصیت پی میبرد، مثل داستان کوتاه «بوسه» نوشتهی آنتون چخوف و اغلب داستانهای کوتاه او و داستان کوتاه «یهرهنچکا» از بزرگ علوی.
یونانیان باستان عقیده داشتند موجوداتی اساطیری به نام <ابوالهول> در جادهها و راهها کمین میکنند و مسافران رو آزار میدهند، ابولهولها موجودات غول پیکری بودند، ترکیبی از انسان و شیر، چیزی شبیه ابوالهول مصر، که در جادهها میایستادند و راه مسافران رو میبستند، آنها از مسافران یک سوال میپرسیدند، اگر مسافران جواب درست میدادند اجازه عبور مییافتند وگرنه ابولهولها آنها رو از هم میدریدند. <ادیپوس شهریار> در نمایشنامه <سوفوکل> با پاسخ دادن به سوال یک ابوالهول، شهری رو از مصیبت نجات میده و به پادشاهی میرسه. شکلگیری چنین اسطورهای در سه هزار سال پیش تنها یک دلیل میتونه داشته باشه!. یونانیان دانایی رو تنها راه زیستن یا حتی شهریاری میدونستن. وقتی افلاطون در آرمان شهر خیالیش به این نتیجه میرسه که فیلسوفان باید حکومت رو به دست بگیرن، چندان حرف عجیبی نمیزنه .دانایی، یگانه راه عبور از جاده هاست. مسافر خاک الود با ترس و لرز میپرسه: آگاهی به چه قیمتی؟ و ابولهول با خونسردی جواب میده: به قیمت زندگیت! اما اگاهی چیزی دست نیافتنی هست. پاسخ دادن به سوالهای ابولهول کار چندان آسانی نیست و حتی غیرممکن هست. ابولهول با پنجه غول پیکرش راه رو بر تو میبنده و از تو میپرسه: اگر یک مرد بگوید من دروغ میگویم، آیا باز هم دروغ میگوید؟! .. پاسخ مثبت یا منفی به این سوال بیفایده است. اگر ابولهول چنین سوالی از شما پرسید بهتر هست سکوت کنید و خودتون رو برای مرگ آماده کنید! معماهای بیجواب ابولهول ها به sorties مشهورن. کلمه soros در زبان یونانی به معنای ((خرمن)) هست چرا که معمای خرمن، لاینحلترین سوال ابولهول ها به حساب میاد: ابولهول: آیا یک دانه گندم میتواند به تنهایی خرمنی بسازد؟! دو دانه گندم چطور؟! سه دانه گندم؟ ابولهول این سوالهای سلسلهوار رو از تو میپرسه و پاسخ تو به هر کدوم از اونها یک نه قاطع خواهد بود. احتمالا یک شبانه روزی میگذره و تو وقتی به خودت میای که اون میپرسه: آیا ده هزار دانه گندم خرمنی تشکیل میدهد؟! اون وقت هست که تو بازی رو باختی بی اون که مرز تبدیل دانه به خرمن رو دونسته باشی. فرض کنید که در آخرین لحظه جرات میکنی و به ابولهول میگی بله ،ده هزار گندم یک خرمن است. در این صورت ابولهول سوالاتش رو اینگونه پی میگیره: اگر ده هزار دانه گندم خرمنی بسازد، پس نه هزار و نهصد و نود و نه گندم هم خرمنی میسازد...... اون اعداد رو یکی یکی پایین میاد تا به صفر برسه و اون وقت هست که تو میتونی اون اعداد رو شمارش معکوس زندگیت به حساب بیاری! معماهای ابولهول به تو نشون میدن ساده ترین مفاهیمی که فکر میکنی به اونها آگاهی داری،در واقع تاریک ترین نقاط فکر تو هستن. همه ما ادعا میکنیم تفاوت یک دانه گندم و خرمن رو میدانیم اما ابولهول ها به ما ثابت میکنن که ما هیچ نمیدانیم فلسفه ابهام در یونان باستان بازار گرمی داشت. روزگاری که افلاطون و ارسطو شاگردانش از منطق و دانایی حرف میزدن، کسان دیگری هم بودن که در کوچه های اتن پرسه میزدن و به رهگذران یاد اوری میکردن که هیچ حقیقتی وجود نداره. اونها در اصطلاح سوفیست بودن.فیلسوفانی که در فلسفه اسلامی به سفسطه گرایان یا سوفسطاییان مشهور شدن. سوفیستها این توانایی رو داشتن که به شیوه ابولهول ها،با چند بازی زبانی به تو بفهمونن که تا امروز اشتباه میکردی:روز لزوما روشن تر از شب نیست، دو خط موازی ممکن است روزی به هم برسن یا مادر تو لزوما بزرگ تر از تو نیست! سوفیستها با تدریس اصول فلسفه در امد خوبی داشتن در صورتی که افلاطون و ارسطو دانایی خود رو بی مزد به شاگردان میبخشیدن. قدرت گرفتن فلسفه افلاطونی و ارسطویی باعث شد نسل سوفیست ها در یونان باستان منقرض بشه،اما فلسفه زبان امروز کم کم به این نتیجه میرسه که اگر در تاریخ فلسفه،امثال افلاطون و ارسطو راه سوفیست ها رو سد نکرده بودن، بشر به افق های اندیشه بازتری راه یافته بود، از بزرگترین سوفیست ها یا سفسطه گرایان یونان باستان میشه به سقراط اشاره کرد که تکه کلامی داشت به این عنوان:((انقدر میدانم که هیچ چیز نمیدانم)) و بزرگترین دشمن فیلسوفان اون زمان به شمار میرفت چون با سوال پیچ کردن و چند بازی زبانی فیلسوفان، فلسفه اونها رو به زیر سوال میبرد،
غنای فرهنگ و ادب این سرزمین به حدی است که شما میتوانید در داستانهای اساطیری ایران ژاتر مادرخوانده، زنبابا، StepMom که از ژانرهای پرطرفدار فیلمهای مپتذل سکسی هست را هم پیدا کنید. میپرسید کجا؟ همین استپ مام سیاوش ننهمرده
یک جایی از سریال GOT ,تیریون لنیستر میگه توی هر جنگی معمولا هم ضعیف ها کشته میشن هم قدرتمندها. فقط ترسوها هستن که زنده میمونن. در نهایت این ترسوها هستن که وارث زمین میشن .
در سرزمینی با تاریخ کهن که جنگهای بسیار بر خود دیده و حاکمان ظالم قرنها بر آن حکومت کردهاند، در طول تاریخ ژنهای شجاع کم کم در جنگها حذف میشوند و ژنهایی که در پستوهای خانه مخفی شدهاند نسل خود را ادامه میدهند. آزادیخواهان کسانی که ظلم و ستم را برنمیتابند توسط حاکمان حذف میشوند و خایهمالان و بادمجاندورقابچینان ژن خود را به نسل بعد منتقل میکنند. ماجراجویان ترک دیار میکنند و سازگاران با ظلم میمانند و میسازند. به قارهی نو فکر کنید که سرزمینی ناشناخته است و ماجراجوترین مردان و زنان از هر کشوری را به خود جلب کرد و این ژنها در طول تاریخ سیصد ساله کشوری را به وجود آوردند که از همه نظر پیشرو و موفق است. و در مقابل کشورهای با تمدن و تاریخ کهن را وقتی نگاه میکنیم این الگوی ژنهای سازگار کاملا هویداست
حرفهایی هست برای «گفتن»، که اگر گوشی نبود، نمیگوییم. و حرفهایی هست برای «نگفتن»؛ حرفهایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآرند. حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند، و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد، حرفهای بیتاب و طاقتفرسا، که همچون زبانههای بیقرار آتشند، و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیدهاند؛ کلماتی که پارههای «بودنِ» آدمیاند... اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند، اگر یافتند، یافته میشوند و در صمیم «وجدان» او، آرام میگیرند. و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند، و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند و، دمادم، حریقهای دهشتناک عذاب برمیافروزند. هر کسی «کلمه»ای است: که از عقیم ماندن میهراسد، و در خفقان جنین، خون میخورد
بریدهای از ترجمه نسبتاً آزاد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی «سفر تکوین» یکی از «دفترهای سبز» شاندل؛ نویسنده و شرقشناس فرانسوینژاد زاده تونس به قلم دکتر علی شریعتی
وقتی در حال نوشتن هستیم در واقع سبدی از کلمات میبافیم. در ابتدا سبدهای ما کوچک هستند و ما سعی نمیکنیم چیز زیادی در داخل سبد بگذاریم. رفته رفته سبدها قویتر و بزرگتر و منسجمتر میشوند و چیزهای بیشتر و بزرگتری را در سبد میگذاریم. و ممکن است سبدمان تحمل و ظرفیت آنها را نداشته باشد و پاره شود بشکند. باید انقدر به بافتن این سبدها ادامه دهیم که بتوانیم یک تناسب و سازگاری میان سبد و چیزهایی که در آن قرار میدهیم برسیم.
سهراب در صدای پای آب در مورد نقاشی میگوید:
اهل کاشانم. پیشه ام نقاشی است: گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود.
هدف استیون هاوکینگو لئونارد ملودینواز نوشتن کتاب طرح بزرگ پاسخ دادن به پرسشهایی از این قبیل بوده است: جهان کی و چگونه به وجود آمده است؟، چگونه میتوانیم به درک کاملی از جهانی که در آن زندگی میکنیم، برسیم؟، واقعیت بیرون از وجود ما به چه شکل است؟، چرا قوانین طبیعت طوری برنامهریزی شده که اجازه میدهد موجوداتی مانند ما در آن وجود داشته باشند؟ و .. سوالاتی که همه ما در زندگی به آن فکر میکنیم ولی نمیتوانیم پاسخ صحیحی برای آن پیدا کنیم.
در گذشته فیلسوفان به این سوالات میپرداختند ولی امروزه دانشمندان و فیزیکدانان در تلاشند تا پاسخی برای این پرسشها داشته باشند. پاسخهای این کتاب تصویر جدیدی از جهان و جایگاه ما در آن ارائه کرده که نه تنها با آنچه مدتها پیش تصور میکردیم بسیار متفاوت است، بلکه حتی تصویر یک یا دو دهه پیش را هم به چالش میکشد. دوستداران کتابهای علمی، فیزیک، نجوم و کیهانشناسی را به خواندن کتاب طرح بزرگ دعوت میکنیم.
چکیده کتاب
و لئونارد ملودینو دو فیزیک دانان برجسته معاصر در جدیدترین کتاب خود با عنوان طرح بزرگ چنین استدلال میکنند که برای توضیح چگونگی پیدایش جهان (آغاز جهان،بنیان و یا سرچشمه آن) به وجود موجودی اعلاء یعنی «خدا» یا موجودی از این دست نیازی نیست و قوانین فیزیک برای چنین مقصودی کافیست. هاوکینگ میگوید از آنجائیکه قانونی به نام قانون جاذبه وجود دارد جهان میتواند خود را از هیچ بوجود آورد. خلق خود به خود دلیل آن است که چرا موجودات هستند به جای آنکه نباشند، چرا جهان هست، و چرا ما هستیم.
جهان ما یکی از بیشمار جهانهای ممکن است. تنها اندکی از این جهان ها امکان حیات را فراهم میآورند و البته جهان ما یکی از همین جهانهاست. قوانین طبیعت که مسئول وجود اشکال حیات هستند در این جهانها بر اساس شانس و تصادف صرف پدید آمدهاند. هیچگاه فیزیک و فلسفه تا به این حد به یکدیگر نزدیک نشدهاند. اکنون فیزیک خود را متولی پاسخ به این پرسش بنیادین فلسفه میداند که «چرا موجودات هستند به جای آنکه نباشند؟». و این که چگونه «هیچ میهیچد» و جهانی از آن متولد میگردد. و حیات بر مبنای تصادف صرف پدید میآید. و اکنون ما هستیم. با چنین پیشینهای. ما و «سبکی تحملناپذیر هستی».
بخشی از متن کتاب
این اندیشه انقلابی که ما ساکنان معمولی جهان هستیم و نه موجودات برتری که در مرکز آن زندگی میکنند، اولین بار توسط آریستارکوس (از 310 تا 230 پیش از میلاد)، یکی از آخرین دانشمندان ایونیا، ارائه شد. تنها یکی از محاسباتش به جای ماندهاند، یک تحلیل هندسی پیچیده از مشاهدات دقیقی که او از اندازه سایه زمین بر روی ماه در حین ماه گرفتگی انجام داده است. او از دادههایش به این نتیجه رسید که خورشید باید خیلی بزرگتر از زمین باشد.
شاید با الهام از این ایده که اجسام کوچکتر بایستی حول اجسام بزرگتر بچرخند، و نه برعکس آن، او اولین کسی بود که استدلال کرد که زمین مرکز سیستم خورشیدی نیست، بلکه زمین و دیگر سیارات حول خورشید بزرگتری میچرخند. این کشف تنها گام کوچکی بود در رسیدن به این ادراک که زمین تنها یک سیاره مانند سیارات دیگر است، و خورشید ما نیز چیز ویژهای نیست. آریستارکوس فکر میکرد که موضوع همینطوری باشد و باور داشت که ستارههایی که ما در آسمان شب میبینیم، درواقع چیزی جز خورشیدهای دورتر نیستند.
ایونیا یکی از چندین مدرسه فلسفه یونان باستان بود، هرکدام با عقاید متفاوت و عمدتاً متناقض. متأسفانه، دیدگاه ایونیایی از طبیعت (که میتوان آن را از طریق قوانین کلی توضیح داد و به مجموعه سادهای از اصول کاهش داد) تنها برای چند قرن تأثیر نیرومندی داشت. یکی از دلایل آن این است که به نظر میرسید که در تئوریهای ایونیایی هیچ جایگاهی برای اراده یا نیت آزاد یا این مفهوم که خدایان در کارهای دنیا دخالت میکنند، وجود نداشت. اینها از قلم افتادگیهای موحشی بودند که برای بسیاری از متفکرین یونانی، مانند بسیاری از مردم زمان حال، عمیقاً ناراحت کننده بودند.
نقد و بررسی کتاب طرح بزرگ
فلسفه نتوانست پیشرفتهای جدید در علم، مخصوصاً فیزیک را تاب بیاورد. به این ترتیب دانشمندان، در تلاش برای آگاهی بیشتر، حامل مشعل اکتشافات شدند. هدف کتاب طرح بزرگ پاسخ به سوآلاتی است که از طریق کشفیات جدید و پیشرفتهای نظری مطرح شدهاند. این پاسخها تصویر جدیدی از جهان و جایگاه ما در آن ارائه کرده که نه تنها با آنچه مدتها پیش تصور میکردیم بسیار متفاوت است، بلکه حتی تصویر یک یا دو دهه پیش را هم به چالش میکشد. با این حال رد پای طرحهای اولیه این تصویر جدید را میتوان در یک قرن پیش جستجو کرد.