انجیل به روایت انسی

برادرم عیسى شما را گفت که ملکوت خدا نزدیک است. اکنون من گویم که آن چه نزدیک است، برهوت بى خدایى است

انجیل به روایت انسی

برادرم عیسى شما را گفت که ملکوت خدا نزدیک است. اکنون من گویم که آن چه نزدیک است، برهوت بى خدایى است

سینه‌ی من چاه بابل است، و در ظلمت این چاه وسط سینه‌ی من، دو فرشته‌ی رانده‌شده از عرش ملکوت با خاطره‌ی دوردست معصومیتی فراموش شده، واژگونه آویزان شده‌اند و مویه می‌کنند و صدای شیون‌شان لحظه‌ای مرا آسوده رها نمی‌کند. می‌نویسم تا شاید آرام گردند.

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

باغ گلابی

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۱۲ ب.ظ

 

بعد از مرگ پدربزرگم یه نفر آدم نیازمند چندوقت یک بار سراغ پدرم می‌رفت و از خوابی می‌گفت که  شب گذشته دیده و در خوابش پدربزرگم در باغی سرسبز و خرم بوده و به او گفته برو سلام منو به پسرم برسون  و پدرم هر دفعه کمکی به این مرد می‌کرد. پولی می‌داد و می‌گفت خوشحالم کردی خدا رفتگان تو را هم بیامرزه اینو بگیر برای پدر من هم یه فاتحه بخون. 
یکی از روزها که رفته بودم به کارگاه پدرم برای کاری و پدرم هم بیرون بود، اونجا منتظرش نشسته بودم برگرده مرد بی‌نوا اومد و چون پدر نبود شروع کرد از خوابش برای من تعریف کرد. و گفت دیشب بابابزرگت رو توی یک باغ گلابی دیدم که یک گلابی از درخت چید و به من داد و گفت سلام منو به بچه‌هام برسون. منم به شوخی گفتم دایی‌جان دفعه بعد که بابابزرگم اومد به خوابت لطفا ازش بپرس سند و بنچاق آن باغ گلابی کجاست؟ بچه‌هاش بقیه املاکش رو تقسیم کردند و فروختند و خوردند و تموم شده، خبری از اون باغ نداشتند، ازش بپرس و اومدنی به بابام بگو تا اونو هم یه کاریش بکنند. فعلا که بابا اینجا نیست.  مرد بی‌چاره رفت که رفت و برنگشت. و بلاخره ما نتوانستیم بفهمیم اون ملک باغ کجا بوده و سندش کجاست.
(ایموجی: تخم‌سگ‌بازی) #خاطره

  • آیلین مرندی