باغ گلابی
بعد از مرگ پدربزرگم یه نفر آدم نیازمند چندوقت یک بار سراغ پدرم میرفت و از خوابی میگفت که شب گذشته دیده و در خوابش پدربزرگم در باغی سرسبز و خرم بوده و به او گفته برو سلام منو به پسرم برسون و پدرم هر دفعه کمکی به این مرد میکرد. پولی میداد و میگفت خوشحالم کردی خدا رفتگان تو را هم بیامرزه اینو بگیر برای پدر من هم یه فاتحه بخون.
یکی از روزها که رفته بودم به کارگاه پدرم برای کاری و پدرم هم بیرون بود، اونجا منتظرش نشسته بودم برگرده مرد بینوا اومد و چون پدر نبود شروع کرد از خوابش برای من تعریف کرد. و گفت دیشب بابابزرگت رو توی یک باغ گلابی دیدم که یک گلابی از درخت چید و به من داد و گفت سلام منو به بچههام برسون. منم به شوخی گفتم داییجان دفعه بعد که بابابزرگم اومد به خوابت لطفا ازش بپرس سند و بنچاق آن باغ گلابی کجاست؟ بچههاش بقیه املاکش رو تقسیم کردند و فروختند و خوردند و تموم شده، خبری از اون باغ نداشتند، ازش بپرس و اومدنی به بابام بگو تا اونو هم یه کاریش بکنند. فعلا که بابا اینجا نیست. مرد بیچاره رفت که رفت و برنگشت. و بلاخره ما نتوانستیم بفهمیم اون ملک باغ کجا بوده و سندش کجاست.
(ایموجی: تخمسگبازی) #خاطره