انجیل به روایت انسی

برادرم عیسى شما را گفت که ملکوت خدا نزدیک است. اکنون من گویم که آن چه نزدیک است، برهوت بى خدایى است

انجیل به روایت انسی

برادرم عیسى شما را گفت که ملکوت خدا نزدیک است. اکنون من گویم که آن چه نزدیک است، برهوت بى خدایى است

سینه‌ی من چاه بابل است، و در ظلمت این چاه وسط سینه‌ی من، دو فرشته‌ی رانده‌شده از عرش ملکوت با خاطره‌ی دوردست معصومیتی فراموش شده، واژگونه آویزان شده‌اند و مویه می‌کنند و صدای شیون‌شان لحظه‌ای مرا آسوده رها نمی‌کند. می‌نویسم تا شاید آرام گردند.

بایگانی

زرگ‌ترین لذت من پراکندن کشمکش است

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ب.ظ

در اساطیر نیجریه ای، روایت می شود که روزی ایزد اِدشو بر جاده‌ای قدم می‌زد و کلاهی بر سر داشت که یک طرف آن سرخ و طرف دیگرش آبی بود. دو کشاورز از کنارش رد می‌شدند. یکی به دیگری گفت: «آن خدا با کلاه آبی را دیدی؟» دیگری پاسخ داد: «نه نه، کلاه او قرمز بود.» و با یکدیگر نزاع کردند. نزاع شان بالا گرفت و به نزد پادشاه رفتند. در آن جا ایزد اِدشو ظاهر شد و گفت: «من این کار را کردم، و عامدانه هم کردم، بزرگ‌ترین لذت من پراکندن کشمکش است.»

 

قدرت اسطوره

جوزف کمبل

 
  • آیلین مرندی

دست‌هایت که هنوز بوی سیب می‌دهد

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۴۸ ق.ظ

 

-شمع نیستم

که به یک فوت تو

کلاه از سرم بیفتد

 

رسم دهان‌دوختن نیز تازگی‌ها

با رواج شکنجه‌ی روح

یکسره منسوخ شده است

 

اصلن لازم نیست از این پس

حرفی بزنم

دهانم را باز نکرده دنباله‌ی حرفم را

پرندگان می‌گیرند و صدا در صدا

گوش فلک را هم کر می‌کنند

چه برسد به گوش‌های تازه تنیده‌ی تو

که به حرف‌های من 

بدهکار نیستند.

اصلا 

 تو که شاعری بگو

عشق اگر هست، چیست؟

گوش من با تو

**

+اگر سی سال پیش پرسیده بودی

از هر آستینم برایت

چند تعریف آماده و کامل

که مو لای درزش نرود

بیرون می‌کشیدم

در این سن و سال اما

فقط می‌توانم #دستت را

که هنوز بوی #سیب می‌دهد بگیرم

و بازگردانمت به صبح آفرینش

از پروردگار بخواهم

به جای خاک و گل

و دنده‌ی گم‌شده‌ی من

این بار قلم مو به دست بگیرد

و تو را به شکل آب بکشد

رها از زندان پوست

و داربست استخوان‌هایت

و مرا

به شکل یک ماهی خونگرم

که بی‌تو بودنش

مصادف است با مرگ

با هلاکت بی برو برگرد.

**

-تو دیر جنبیدی زرنگ!!!

پیش از آن که #سیب را

به جانب دریا پرتاب کنم

باید #دستم را می‌گرفتی

حالا جلوی این موج‌ها را که دایره‌وار

به سمت اسکله‌ها می‌روند

دیگر نمی‌توان گرفت

***

این را هم بگویم‌تان

عروسک “وودوئی” که قلب پارچه‌ای‌اش را

سوزن باران کرده‌اید

المثنای من نیست.

 

المثنای من امشب

گربه‌ی سیاهی است

که راه پس و پیش

اگر نداشته باشد

خیز برمی‌دارد

به سمت صورت حق به جانب‌تان

و چنگال‌های تیزش را

نه بر پوستی که قرار است

پشت سر بگذارید

بلکه بر روح‌تان خواهد کشید

 

خطوط خون‌چکانی که به یادگار از من

با خود به همان ابدیتی که باورش کرده‌اید

خواهید برد.


عباس صفاری به روایت آیلین مرندی

  • آیلین مرندی

از حضور تو به کجا می توانم بگریزم؟

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۰۵ ق.ظ

 

 

 

 

از حضور تو به کجا می توانم بگریزم؟
اگر به آسمان صعود کنم، تو در آن جا هستی؛
اگر به اعماق زمین فرو روم، تو در آن جا هستی؛
اگر بر بال های سپیده دم سوار شوم و به آن سوی دریاها پرواز کنم، در آن جا نیز حضور داری.

#مزامیر
مزمور ١٣٩
آیات ٧-٩

  • آیلین مرندی